سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 91/12/25 | 10:27 عصر | نویسنده : shahab.shahabi

این جمعه هم به انتها رسید

باز هم نیامدی بهترین من

دلم خیلی گرفته بود امروز

ترسیده بودم از این روز­های ابرگرفته و تاریک

سرم پر از سوال بود ...

که آیا روزی من هم لایق دیدار روی ماهت می شوم؟

یا نه ... می آیی در روزگاری که دیگر نیستم

غرق فکر­هایم بودم

که ناگهان نور خورشید مستانه از پشت شیشه، چشمانم را نوازش گفت...

او ظهور کرد در آسمانی که بس پر ابر بود

 جایی برای تابیدنش به نظر نمی رسید

دلم آرام گرفت

چون ناخواسته از بازی ابر و خورشید به یاد تابش نور امامتت از پس ابر­ها افتادم

سالار من

دلم آگاهست که اگر ظهورت علنی نیست

لااقل میان مایی و می شنوی حرف های دلمان را

مولای من تو خوب می دانی

راز این دل ها را

و من می دانم این دل هرگز لایق خواندن نامت نخواهد شد

مولای من می دانم هر جمعه که می گذرد

تو چشم انتظار تر می شوی از ما

تو دلت دوران پاک بازی های علی را می طلبد

احقاق حق فاطمه را در روزگاری که بدتر به سوی تباهی رفته از دوران جاهلیت عرب

مردانگی های عباس را...

مولای من این دنیا دیگر جای زندگی نیست

با خدا و قرآن می جنگند

چه صبوری که می بینی

چه صبوری می کنی که نفرین نمی کنی ما را

مولا سرم سیاهی می رود از شرم دورانی که برایت ساخته ایم

و می دانم خود ساختن آغاز ساختن جامعه ایست که تو را بخواهد

و مولایم می دانم

که هیچ نیستم و هرگز نتوانستم و هیچگاه نخواستم

فقط صدایت زدم که میهمان شوی

بر سر سفره ای که نانش از گلوی تو پایین نمی رود

از بس گناه کرده ام...

از بس به عمد به اشتباه رفته ام...

مولایم نمی دانم با چه رویی بگویم دلتنگت هستم

ولی هرگز در جستجویت نبودم

هرگز آن نامه اخلاص را از جان و دل برایت نفرستاده ام

که باورم کنی و قدم بگذاری

بر سر خانه چشمانم

اما مولایم

عاشقانه دوستت دارم

باور کن عزیز زهرا...

 

 




  • آنکولوژی
  • بازی های کامپیوتری